صباصبا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

صبا عشق من و بابا

سفری تازه با صبا

تقریبا دو هفته است که از صبا دیگه می می رو ترک کرده و تو این مدت چنان دماری از من در آورده که نگو و نپرس! وقتی میخواد بخوابه دیگه از بس گریه میکنه اشک بقیه رو هم در میاره نه رو پا میخوابه نه تو بغل یکسره هم با گریه میگه اینجا میرم جایی که گفته باز میگه نه نه نه اونجا...... و این اینحا اونجا کردنا تا وقتی  که از خستگی تقریبا بیهوش شه ادامه داره........ دیگه واقعا خسته و کلافه بودم واسه همین با پدر جون و مامانی اومدیم کرمان تا شاید با عوض شدن اب و هوایه دخترک این عادتش هم از سرش بیفته. این روزا خبر بارداریه خاله سارایه صبا همه رو خوشحال کرده و صبا هم خوشحاله. همش میره دل خاله رو ناز میکنه میگه نازه نازه بعد بوسش میکنه میدوه میاد به م...
24 خرداد 1391

ارایشگاه

موهایه عروسک مامان دیگه خسابی بلند شده و من لذت میبرم از بستنشون و شونه کردنشون.ولی معمولا این سعادت وقتی نصیبم میشه که صبا گلی خواب باشه چون شدیدا با این کار مخالفه. وقتی دست میبرم طرف موهاش با قاطعیت میگه مو نه! کش نه!کلیسپ نه! ..... امروز دیدم دیگه قیافش خیلی هپلی شده تصمیم گرفتم ببرمش ارایشگاه یکم جلویه موهاشو کوتاه کنه( اخه موهایه پشتش فردار و قشنگه دلم نیومد کوتاه کنم).واسه همین با ریحانه و هانیه و صبا رفتیم آرایشگاه. لحظه ای که رفتیم تو اول یکم دور و برش و نگاه کرد بعد با تمام قدرت قصد بیرون رفتن و کرد و با گریه میگفت بریم.خلاصه به زور نشوندمش تو بغل ریحانه و اصلا حاضر نبود از موضعش کوتاه بیاد! ولی وقتی سیمین جون با ا...
11 خرداد 1391

خداحافظ می می

وقتی تمام روز و تمام شب و هر ساعت و هر دقیقه با بچه ات هستی، به تنها چیزی که فکر نمیکنی اینه که اون موجود کوچولویی که از لحظه تولدش تا حالا آغوش تو واسش بهترین و امن ترین جایه دنیا بوده و با دستایه کوچیکش بغلت میکرده و بانگاه قشنگش به چشمات زل میزده وشیر تو واسش بهترین و لذیذ ترین غدابوده،یه روز اونقدر بزرگ شه که تو دیگه به تنهایی براش کافی نباشی و اون اولین گامهایه مستقل شدنش و برداره.... غمی منو گرفته که نمیدونم کی تموم میشه.خیلی سخته عزیزترن چیز زندگیه عزیزترین موجود زندگیت و ازش بگیری. وقتی 7 خرداد صبا اخرین شیرش و میخورد سعی کردم لحظه لحظشو تو ذهنم ثبت کنم. به همون اندازه که وقتی واسه اولین بار شیر خورد خوشحال بودم تو اون لحظه...
10 خرداد 1391

دکتر بازی

اول از همه 20 ماهگیه دختر کوشولوم مبارک باشه. دیگه دخملم بزرگ شده شعر تولدت مبارک و همش میخونه و عاشق شمع فوت کردن و کیک تولده. یه کلاه تولدم خریده که عاشقشه شعرشم اینجوری میخونه تبلد تبلد تبلدت بوگوءک(مبارک)... یه چند روزی میشد که من مریض بودم از دیروزم دخملی یکم تب کرده بود واسه همین عصری من و مامانیش که با پدرجون و به قول صبا پجیو اومدن مهمونمون شدن وروجک و بردیم پیش دکتر مقدادی که دکتر صباست. با اون سابقه ترسی که صبا از دکتر رفتن داشت امروز از ظهر همش بهش گفتیم صبا نمیترسه میخواد بره پیش اقا دکتر میخواد دکتر بازی کنی بعدم کلی با دستگاه فشار و گوشیش دکتر بازی کرده...... خلاصه عصری رفتیم مطب واول از همه چون کلاه تولدش و با خ...
7 خرداد 1391
1